۱۴۰۲/۱۲/۱۵

پدر، می دانم که به کجا رفته ای/نادر ایرانی

 نوشته ای از نادر ایرانی برای درگذشت پدر جناب مهدی میرقادری 

پدر ! می دانم به کجا رفته ای .. می دانم چه کسی تو را با خود برده است .. اما چه کنم که هنوز باور ندارم رفتنت را .. آخر همه جا به هر طرف که می نگرم تو را می بینم . آن قدر مهربان بودی که حتی اخمهایت برای من لبخند بود .. چگونه خورشید لبخند هایت را از یاد ببرم .. چگونه ستارگان چشمهایت را بی فروغ ببینم ؟ چگونه ..چگونه باور کنم که دیگر غنچه لبانت شکوفا نمی گردد . چگونه باور کنم جای خالی تو را ؟! چگونه بی تو به فردا های بی نام و نشان برسم . ؟!چه کسی می داند بهشت را به چه کسی می دهند ؟ هیچکس نمی داند جز او .. جز همانی که تو را از من گرفته است .اما می دانم بهشت را به بهترینها می دهند و تو بهترینی ..




دلم پر است پدر .. به اندازه نفسهایی که خواهم کشید و نمی دانم تا به کجا و تا به کی , حرف برای گفتن و جوهر اندیشه برای نوشتن دارم ..هنوز باور ندارم که دیگر نمی خندی ..که دیگر نمی آیی .. روانت شاد ! یادت گرامی باد !این است همان راهی که که همه از آن خواهیم رفت ..خانه ات را سنگ اندود کرده اند اما می دانم که این بن بست زندگی نیست . خداوندا بازگشت همه ما سوی توست .. شرمنده مان نسازکه از سعادت تا شقاوت نفسی بیش نیست ….

دلم گرفته .
به اندازه قلب تمام ستارگان تنهای دنیا
دلم گرفته
به اندازه دل گرفتگی ابر های تیره آن سوی پنجره ها
دلم گرفته
دلم گرفته
به اندازه دروغ هایی که از خود نفرت دارند
به اندازه اشکهایی که سر بالا می روند
دلم گرفته
به اندازه سکوت سپیده ای که بر مرگ خود مرثیه می خواند
دلم گرفته
به اندازه دل گرفتگی آهو بچه ای که جای شیر از پستان مادر خون می نوشد
دلم گرفته
به اندازه سوز دل خورشیدی که به دیروز سیاه می نگرد ..
به اندازه اندوه روزی که می میرد و به برزخ شب سلام می گوید
دلم گرفته
نه از شکستها … نه از مرگ انتظار .. نه از پایان یک دیدار .
دلم گرفته
از دروغهایی گه پشت دیوار امید و انتظار سایه افکنده اند
دلم گرفته
به اندازه دل مترسک بی قرار سر شالیزار
به اندازه خنده های پردرد دلقک شب زنده دار
دلم گرفته
از دست دوست جلاد تبر به دست پای دار
دلم گرفته
از گرسنه ای که نگاهش را به دهان سیر دوخته است
و از سیری که به گرسنگان اسیر می خندد
دلم گرفته
از اشکهایی که بر گونه هایم شلاق می زند
و خنده های دروغینی که مسخره ام می کند
دلم گرفته
از قصه های پر غصه آن درخت پیری که نمی داند کی می میرد
دلم گرفته
به اندازه دل گرفتگی اشکهایی که اسیر پشت میله های چشمانم شده اند ..
دلم گرفته
از کوچ پرستو ها از غبار غم برگها .. از ناله های شاخه سار ها ..
دلم گرفته
از بامهای بی هوا .. از کوچه های بی انتها
دلم گرفته
به اندازه دل آدمهای هزاردل .. که هزار دل می شکنند
دلم گرفته
به اندازه دل آینه پر غرور که وقتی شکست دانست که هیچ نیست
که وقتی شکست دانست که هیچ نیست
دانست که هیچ نیست ..
دانست که هیچ نیست

پایان
نویسنده : نادر ایرانی
28 بهمن 2582 شاهنشاهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

پدر، می دانم که به کجا رفته ای/نادر ایرانی

  نوشته ای از نادر ایرانی برای درگذشت پدر جناب مهدی میرقادری  پدر ! می دانم به کجا رفته ای .. می دانم چه کسی تو را با خود برده است .. اما چه...